۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

املاک مضاعف

مالکین عزیز لطفا قبل از گذاشتن قیمت برای ملکتون برای اجاره یک نیم نگاهی به اون ملک بکنین! ببینید خودتون حاضرین با اون قیمتی که تعیین می کنین فقط یک ماه برای کار یا زندگی اونجا را اجاره کنین؟ مردم را نذارین سر کار! درست نیست واقعا!
الان تقریبا یک هفته است که شروع کردم دنبال جا گشتن، تا بیستم شهریور باید دفتر را تحویل بدم، توی روزنامه نوشته بود 50 متر دفتر کار با موقعیت اداری فلان قدر، زنگ زدم میگه چند پله به پایین و ... فقط برق داره ولی آب نداره! می گم یعنی چی آب نداره میگه یعنی انباره! خب آقاجان تو قسمت انبار آگهی بده نه تو موقعیت اداری بعدم بنویس دفتر کار!

آگهی: 80 متر پاسداران، خیابان گیلان، دربست، کاملا مستقل، موقعیت اداری، 2 اتاق
زنگ می زنم: اینجا 87 متره 2 اتاق داره با نور عالی، هم مسکونی میشه هم اداری ، دربست هستش یک حیاط کوچک هم داره، قیمت : 5 میلیون پیش ماهی 400 هزار تومان، امروز(داستان مال دیروزه) ساعت 5 تا 6:30 می تونین بیاین ببینین
- می گم فردا چطور؟ 
- میگه اگه اجاره نره چون خیلیها قراره بیان ببینن
- تر و تمیزیش و امنیتش چطوره؟ 
- امنیتش که خیلی خوبه ولی قدیمیه دیگه شاید یه دست رنگ لازم باشه که خودتون بزنین
ساعت 5 رفتیم تقاطع گیلان و اسلامی منتظر آقای آژانس، به جز ما 2 تا پسر و یک ماشین دیگه با 3 سرنشین دیگه هم اومده بودن و همه منتظر که از آژانس کسی بیاد و واحد را نشونمون بده ...
موازی خیابان اسلامی یک کوچه بود که از خود خیابان پله می خورد به اون کوچه ، یک خونه سیمانی که رنگ نارنجی بهش زده بودن، درش باز بود و آقای آژانش املاک دم در وایساده بود
از در که وارد می شدین دست چپ چندتا پله می خورد به پایین که دستشویی بود و بغلش یک اتاق نم کشیده، روبرو هم چندتا پله به بالا بود و یک اتاق دیگه، فقط هم اتاقها و دستشویی سقف داشت بقیه فضا باز بود با نور کافی... یعنی اتاقها پنجره نداشت و  نور کافی بیرون اتاقها را روشن می کرد بغل اتاق بالایی چندتا پله می خورد و می رفت رو سقف اتاق پایینی که اون میشد حیاط و دوباره یه سری پله آهنی بود که می رفت رو سقف اتاق بالایی و میشد پشت بام با دسترسی بسیار آسان و میسر برای هرکسی که دلش بخواهد ...
واحد مورد نظر فقط 2 اتاق بود نه اینکه 87 متر باشه با 2 اتاق ! کلا 2تا اتاق بود با یک سرویس دستشویی دم در، بدون آشپزخانه و در حد داغون نه بد! یعنی فکر کنم منظور از 87 متر با احتساب 2 تا سقف های اتاق ها بود که یکیش حیاط می شد یکییش پشت بام  اونجا نه میشد کار کرد نه زندگی به آقاهه می گم اینجا به کجا راه داره؟ نه یعنی کجا به اینجا راه داره؟ (پشت بام)  
مالکین محترم، آژانسهای املاک محترم، باور کنین مردم شخصیت دارن هر طویله ای را با هر قیمتی که دوست دارین نذارین برای اجاره یا اقلا پای تلفن بگین جا اینجوریه و بیخودی نکشین مردم را تا اونجا!

۱۳۸۹ مرداد ۲۲, جمعه

برنامه ریزی مضاعف

با يک شرکت جديد که کارش پتروشیمی هست قرارداد طراحی و چاپ کاتالوگ، طراحی و اجرا مالتی مدياو طراحی ليبل سی دی و چاپ و تکثير سی دی اش را بستم، کارای طراحی تموم شده بود و فايلها را فرستادم ليتوگرافی برای فيلم و زينک، با چاپخونه هماهنگ کردم گفت دستگاه جی تی او خرابه زينک ها را روی دو ورقی بگو بگيرن و بفرستن اون يکی چاپخونه که تو جاده دماونده، زنگ زدم هماهنگی هاش را کردم، فکر کنم کارها را روز 2شنبه فرستادم ليتوگرافی و آقای چاپخونه با دستگاه جی تی او قول یکشنبه آینده را داده بود برای تحویل کاتالوگ ها (هر دو مربوط به يک چاپخونه هستن ولی در دوجای مختلف) ، روز دوشنبه هفته بعدش زنگ زدم که کارا در چه وضعیه میگن فرستادیم برای UV که بعد بره صحافی میگم قرار بود امروز حاضر باشه که ... اتفاقها و تماسهای این فاصله مهم نیست و بالاخره دوشنبه هفته بعدش زنگ زدن که کارها داره از صحافی ارسال میشه
کل کارها شامل: 2000 تا کاتالوگ پتروشیمی رازی بود و 1000 تا کاتالوگ A4 و 500 تا کاتالوگ A5 یک مشتری قدیمی کارپلاستیک های گلخانه ای انجام میده به اسم شیمی پلاستیک یزد، دوشنبه تا بعد از ظهر خبری نشد، گفتن کارهای شیمی پلاستیک آماده است ولی پتروشیمی مونده هنوز و چون شیمی پلاستیک آخر هفته بعدش توی همدان نمایشگاه داشت گفتم اشکال نداره اونها را بفرستین پتروشیمی را دیرتر وقتی حاضر شد، ولی خب نفرستادند و گفتن فردا ظهر یعنی سه شنبه همه را باهم می فرستیم، فردا ظهر دوباره تماس گرفتم، باز هم حاضر نبود و قرار شد فرداش یعنی چهارشنبه بفرستند، چهارشنبه ساعت 12 گفتن کارها را وانت بار زده و تو راهه...
ساعت 1:30
خبری نشد دوباره زنگ زدم میگم چی شد؟ میگن وانت تو راه خراب شده! تلفن آقای راننده وانت را گرفتم و زنگ زدم بهش میگه ماشینم خراب شده و دارم درستش میکنم اگه نشد یک ماشین دیگه میگم بیاد کار را به اون تحویل میدم که بیاره براتون
ساعت 3:
دوباره زنگ می زنم...چی شد؟
ماشين درست شده دارم راه میفتم (از خیابان ری)، نهايتا 45 دقیقه دیگه اونجام!
ساعت 4:
آقا جان کوشی پس:
یه مشکلی پيش آمده ... دوباره ماشين خراب شده ، بار را تحويل يک وانت ديگه دادم داره مياد
ساعت 5:30:
زنگ دفتر را می زنن که کار از صحافی آوردم
میرم دم در می بينم کارا پشت یه پرايد (آژانس) هستش
ميگم کجا کار را تحويل گرفتين؟
ميگه دم صحافی...
کمک هم نفرستاده مجبور شديم با همکارم 3500 تا کاتالوگ را بیاریم تو دفتر بالافاصله کارها را که آورديم زنگ زدم تیپاکس کارهای مبروط به یزد را فرستادم رفت، بقیه کارهایی که مونده بود یعنی کارهای پتروشیمی به نظر کمتر از 2000 تا کاتالوگ میومد یکی از بسته ها را باز کردیم و ضربدر تعداد بسته ها کردیم کم بود... زنگ زدم به چاپخونه میگم کمه میگه امکان نداره چندتا کمه؟ مجبور شدیم تمام بسته ها را باز کنیم و بشماریم توی 2000 تا 170 تا کم بود، اصولش اینه که معمولا هم ما بیشتر سفارش میدیم هم چاپخونه بیشتر میزنه که بعد از پرت کار تعداد درست دربیاد چندتا هم بیشتر نه این که کم باشه، اونم برای مشتری جدید، چاپخونه میگه من دوباره چاپ می کنم میفرستم براتون...
دوشنبه هفته بعد زنگ میزنن که کارها حاضره و 200 تا کاتالوگ الان براتون میفرستیم
ساعت 6 کارها میرسه میشمارم و 104 تا کاتالوگ بدون یو وی فرستادن (تمام کارها پوشش یو وی مات و یو وی براق موضعی داشت) به جز اینکه کارها یو وی نداشت تمامش صحافیش مشکل داشت و خراب بود و در نهایت من مجبور شدم با گردن کج از پتروشیمی رازی معذرت بخواهم و کسری کاتالوگ را بعلاوه تخفیف از فاکتور کم کنم
در مورد سی دی ها: فایل لیبل را فرستادم برای چاپ افست خشک+ یک نمونه پرینت از چاپ، سی دی ها را که فرستادن می بینم خیلی پر رنگه میگم این چرا انقدر پر رنگه میگه خب پر رنگ میشه دیگه میگم بابا دفعه اول نیست دارم روی سی دی میدم چاپ کنن این خیلی پر رنگتر از حالا چند درصد تغییر رنگه (نمونه رنگ هم نشون نمیدن تازه) بعدم پس اون پرینت امضاء شده نمونه را برای چی می گیرین؟ میگه برای نوشته ها!
تیپاکس برای بندر امام خمینی سرویس نداشت، زنگ زدم به تی پی جی که زیرمجموعه شرکت تی ان تی برای حمل در داخل کشوره، تلفنی هماهنگ کردم که وزن بارم حدود 180 کیلو هست و گفتن هزینه حمل هواییش میشه 270هزار تومان و حمل زمینی 210 هزار تومان، 5 دقيقه بعد زنگ زد که فقط زمینی نمیشه که پس کرایه باشه و هزینه اش هم میشه 150 هزار تومان نه 210 هزار تومان! گفتم باشه اشکال نداره بگین بیان ببرن کارهارو...
مامورشون اومد که بار را تحویل بگیره بسته ها را وزن کرد شد 176 کیلو میگه هزينه اش میشه 370 هزار تومان میگم دفترتون که گفت هوایی انقدر زمینی انقدر میگه آها شاید شما تخفیف دارین! میگم خب پتروشیمی گفته بخاطر هزينه زمینی بفرستین، زنگ میزنه به همکارش میگه بله همون 150 هزار تومنه میگم کی میرسه (دفترشون گفته بود هوایی شنبه میرسه و زمینی 3 تا 4 روز بعد) میگه شنبه میرسه توی فرمش هم زد هوایی!!!! یعنی 150 هزار تومان را می خواست 370 هزار تومان بگیره؟

نمایندگی مضاعف

یک پرینتر قدیمی 960 اچ اپی دارم که اولین پرینتریه که خریدم و انصافا پرینتر خوبیه، این پرینتر خراب شده بود زنگ زدم ایران اچ اپی که بفرستمش برای تعمیر، فرستادمش و گفتن 10 روز دیگه حاضره، بعد از زمان تعیین شده پرینتر را فرستادن و همچنان خراب بود...
زنگ زدم میگم: این که هنوز خرابه
میگن: نه درسته
ميگم : من پرينت نمی تونم بگيرم کاغذ نصفه گير ميکنه و پرينت نميگيره
میگن: دوباره بفرستینش
دوباره فرستادم و دوباره خراب برام فرستادنش
باز زنگ میزنم
ميگم: اين که هنوز خرابه!
میگن: نه درسته! ما تست کردیم
ميگم: بابا خرابه خب!
ميگن: مشکل نرم افزاريه حتما، درايورش را دوباره نصب کنين
میگم: نصب کردم
ميگن: پس از رو سی دی نصب نکنين! از خود ويندوز نصب کنين!
ميگم: نشد
ميگن: مشکل ويندوزه!
ميگم: این قبلا رو همین کامپيوتر نصب بوده مشکلی نداشته، بعدم من رو دوتا کامپوتره دیگه هم تست کردم فايده نداره
ميگن: ميگن باشه مشکل ويندوزه!
ميگم: لپ تاپ ويندوزش اوريجيناله رو اونم جواب نداد!
ميگن: خب پس ما يه کارشناس می فرستیم امروز
بعد از سه روز که هر روز من زنگ زدم که کوش کارشناستون
ميگن: نه احتمالا نرم افزاری نیست دوباره بفرستینش
ميگم: باشه ولی شما مگه نمیگین اونجا تست کردین درسته، یکی بیاد اینجا ببینه خرابه دیگه
میگن: نه حالا شما بفرستين ما دوباره تست ميکنيم
باز پرينتر را فرستادم ميگن: بله مثل اينکه مشکل داره!
بعد از حدود 10 روز که هی من زنگ زدم پيگيری بالاخره پرينتر را فرستادن، وصلش کردم ديدم همچنان چراغهاش باهم روشنه و کار نمیکنه! در پرينتر را باز کردم می بينم کارتريجاشو نفرستادن، زنگ زدم میگم آخه اين چه وضعيه بعد از اين همه داستان باز پرينتر را فرستادين بدون کارتریج!
ميگن: ای وای حتما کارترجش جا مونده رو دستگاهی که از واحد فنی اومده بوده برای تست!!! هماهنگ می کنم با واحد فنی می فرستیم براتون... اين پرينتر شما طلسم شده!!!!
يکی نيست بگه شما کارتون درست انجام بدين ، چه ربطی به طلسم داره!
دو، سه روزی ميگذره و هر روز تماس... ميگن: هنوز معلوم نيست کجاست کارتريج، پيدا می کنيم می فرستيم
فرداش دوباره زنگ می زنم ميگن مسئول اينکار يک هفته رفته مرخصی! (کسی ديگه ای هم خبر نداشت خدا رو شکر از جريان) و بايد خودش برگرده
هفته بعد:
زنگ می زنم: پيدا نشد کارتريج؟؟؟
نه الان براتون 2تا کارتريج نو می فرستيم
و کارتريج نویی که نمايندگی اچ اپی فرستاده (البته خودشون میگن نمايندگی هستن) 7 برگ پرينت درست گرفت و رنگ زدرش مشکل پيدا کرد!
وقتی خيلی از ما خودمون کارمون را درست انجام نمی ديم چه انتظاری داريم که مملکت درست بشه؟؟؟

و بازهم تصمیم

ديروز داتک اس ام اس زده که فردا (یعنی امروز) سرویس اینترنت شما از ساعت 7 صبح به مدت 5 ساعت دچار اختلال می شود و الان من بی اینترنت دارم این پست را می نویسم که بعد آپلودش کنم، بايد یه کار ايميل کنم...
هر 2 دقیقه یکبار دارم پینگ می کنم ببینم وصل شده، همون فس فسوشم باز از نبودش بهتره، امیدوارم زودتر اختلال برطرف شه
خب در مورد پست پیش بالاخره من اون تصمیم مضاعف را گرفتم و کار جدید را انتخاب نکردم، درست یا غلطش را نمی دونم ولی نتونستم دوباره کار کارمندی را انتخاب کنم، با اینکه می دونم مسئولیتش و دردسراش خیلی کمتره ولی وقتی آدم کار خودش را شروع میکنه دیگه خیلی سخت می تونه برگرده به حالت قبلی...
این هفته یک تصمیم مضاعف دیگه هم باید می گرفتم که از تصمیم قبلی صد برابر سخت تر بود و فردا باید نتیجه را اعلام کنم، دلم می خواست می تونستم زمان را متوقف کنم که مجبور نباشم فردا تصمیمم را اعلام کنم ...

۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه

تصمیم مضاعف

تصمیم گرفته بودم که دفتر را تعطیل کنم، روزسه شنبه پیش از یک شرکت خوب بهم زنگ زدن که رزومه شما توی سایت Irantalent بود و اگر که مایلید همکاری داشته باشیم، راستش اون رزومه را اصلا یادم نبود که کی نوشته بودم و چی توش نوشته بودم، خلاصه قرار شد یک قرار حضوری داشته باشیم و این قرار برای روز چهارشنبه ساعت 5:15 فیکس شد.
شرکت توی خیابان میرداماد بود و چون می خواستم سر وقت آنجا باشم ساعت 4:30 از دفتر زدم بیرون ولی به یک ترافیک وحشتناک خوردم که به دلیل ریختن داربست های یک ساختمان در حال ساخت و یک کشته ایجاد شده بود، ساختمان شرکت را می دیدم ولی راه طولانی بود و ماشین ها حرکت نمی کردند، مجبور شدم از ماشین پیاده بشم و بقیه راه را پیاده برم، به ساختمان شرکت رسیدم و به نگهبانی گفتم با آقای ع. جلسه دارم و راهنماییم کردن به طبقه 11 سالن ...به  اسم سالن توجه نکردم، به طبقه 11 که رسیدم دیدم فقط تشکیل شده از سالنهای کنفرانس، سالنی که اسمش به نظرم آشناتر میامد را انتخاب کردم و منتظر نشستم تا آقای ع. آمد و مثل اینکه سالن را هم درست انتخاب کرده بودم... یکی دیگر از همکارانشان هم به ما ملحق شدند، جلسه ما حدود یک ساعت طول کشید، جوری شرکت را معرفی کردند که انگار من یک مشتری هستم و می خواهم از خدمات آن شرکت استفاده کنم، شرایط کاری را توضیح دادند، از محیط و مزایا تعریف کردند و اینکه در این شرایط هرچقدر هم وضعیت مملکت خراب بشه این شرکت جزو آخرین شرکت هایی که ممکنه تحت تاثیر قرار بگیره و خلاصه ریسکش کمه!
بسیار شرکت خوب و بزرگی هست، مزایایی که برای کارمندانشان قائلند خیلی خوبه و ... و... و ... یه مدت هم من صحبت کردم در مورد کارهایی که انجام دادم. نمونه کارها و رزومه را با ویدئو پروژکشن روی پرده دیدیم (فرصتی شد که من دوباره آن رزومه را هم ببینم) و در نهایت قرار شد بهشون خبر بدم، که تازه اگر من گفتم باشه، باید کلی امتحان ورودی و پذیرش و از اینجور چیزها را پشت سر بگذارم...
فکر می کردم مطمئنم که می خواهم دفتر رو تعطیل کنم ولی حالا که دارم به روزهای آخرش نزدیک می شوم و راجع به کار جدید و محیط جدید و برنامه های آینده فکر می کنم، با اینکه موقعیت جدیدی اومده سراغم ولی شک کردم که کار درست چیه؟
درست توی همین یکی دو هفته که گذشت هم مشتری جدید برای دفترم آمده و هم چندتا از قدیمی ها کار دادن، هم دوتا موقعیت شغلی برای دوباره کارمند شدن، حالا من موندم و یک تصمیم سخت که چه باید کرد؟؟؟
مجوز ارشاد را تمدید نمیکنم این را تقریبا مطمئنم... تنها چیزی که در حال حاضر مطمئنم همینه... 
تا فردا شب باید تصمیمم را راجع به اون شرکت بگیرم ...

پ.ن. از وقتی گفتم دوباره می خواهم عکاسی را شروع کنم دوربینم دست یکی از دوستان مونده و نتونستم عکس بگیرم، اصولا در هر موردی تصمیم می گیرم نمیشه!

۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه

عکسهای من

دارم عکسهام را روی این آدرس آپ لود می کنم سعی می کنم قدیمی تر ها را امروز آپ لود کنم شاید یک انگیزه بشه که روزی حداقل یک عکس را بگیرم خیلی وقته تنبلی کردم و کم عکس گرفتم...

۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه

پایان=شروع

همیشه تموم شدن بد نیست، می تونه یک شروع دیگه باشه نه اینکه می تونه ...همیشه هست ... همیشه یک پایان دنبالش یک آغازه و همیشه یک آغاز یک پایان هم داره، مهم اون نقطه شروع یا پایان نیست مهم اون مسیریه که آدم میره اون چیزاییه که توی اون مسیر یاد میگیره بعضی وقتها اون نقطه پایان درد آوره ولی وقتی می بینی اون مسیری که داری میری اشتباهه هر چقدر هم پایانش دردآور باشه باید دردش را تحمل کنی و مسیر را تغییر بدی، متاسفانه ذهن انسان جلوی تغییرات اساسی جبهه می گیره نمی دونم به خاطر عادت ذهنیه یا بخاطر اون نقشه هاییه که کشیده یا به خاطر ترس از اون درد در نقطه پایان، ولی اگر یک جور دیگه به اون پایان نگاه کنه که واقعا پایان نیست و یک آغازه شاید ترسش از اون درد بریزه شاید اصلا دردآور نباشه، نقطه پایان و آغاز فقط یک لحظه است، یک تصمیمه، یک سلام یا یک خدافظیه و اگه مطمئنی اون مسیر اشتباهه باید هرچه سریعتر مسیر را تغییر بدی.
روزی که می خواستم از شرکتی که کار می کردم استعفا بدم و کار خودم را شروع کنم خیلی ها گفتن نکن بمون سر اون کار ولی من کار خودم را کردم یک سال با یکی از دوستام کار کردم ولی خیلی خوب پیش نرفت و یک موقعیت شغلی دیگه پیش اومد و باز رفتم سر یک کار دیگه بعد از یکسال دوباره از اون کار اومدم بیرون و ایندفعه تصمیم جدی داشتم که دفتر خودم را داشته باشم در هر دو استعفا تقریبا همه می گفتن نه ... خب من یک کاری که تصمیم بگیرم بکنم می کنم خیلی حرف کسی رو گوش نمی کنم ...الانم که بعد از 4 سال می خوام کار خودم را تعطیل کنم بازم همه می گن نکن ... خب این تقصیر من نیست که حرف کسی را گوش نمی کنم ... داستان اونقدر ها سخت و پیچیده نیست ... امروز نشد، فردا ... الان این مسیر به دلیل شرایط مملکت اشتباهه و باید عوضش کنم
وقتی یک کار نتیجه ای را می خواهی نمیده باید تغییرش بدی
وقتی یک رابطه ای کار نمی کنه باید تمومش کنی
وقتی مسیر اشتباهه هرچی بیشتر توش بمونی نقطه پایان و در نتیجه شروع بعدی را دور کردی، البته فقط وقتی که مطمئنی که اشتباهه، در اون صورت فقط هم خودت را خسته تر می کنی هم زمان را از دست میدی...
پایان اصلا تلخ نیست ... فقط یک شروعه
و این دو نقطه اصلا مهم نیستند مهم اینه که اونقدر به اون مسیری که میری مطمئن باشی که دست اندازاش خستت نکنن

شکوه روشنایی

افق تاریک،
دنیا تنگ،
نومیدی توان فرساست.
می دانم.
ولیکن،
ره سپردن در سیاهی،
رو به سوی روشنی زیباست؛
می دانی؟
به شوق نور، در ظلمت قدم بردار.
به این غم های جان آزار، دل مسپار!
که مرغان گلستان زاد،
-که سرشارند از آواز آزادی...
نمی دانند هرگز، لذت و ذوق رهایی را.
و رعنایان تن در نور پرورده،
نمی دانند در پایان تاریکی، شکوه روشنایی را!

فریدون مشیری

پست جدید

اومدم یه پست بذارم بعد از مدتها ولی دیدم بلاگر یک سری تمپلیت جدید گذاشته که یکیشم بارونیه مشغول اون شدم یادم رفت چی می خواستم بنویسم...

۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

تجربه مضاعف

دوسالم بود انقلاب شد، چیزی ازش یادم نیست، تنها صحنه عجیبی که یادمه که مثل اینکه مال همون سالهاست بین سالهای 57 و 58 یا شایدم 58-59 اینه که دنباله تیری میگشتن که به دلیل تیراندازی از شیشه خونه مادربزرگم توی خانه افتاده بود، شیشه سوراخ را هم فکر کنم که یادمه، دادهوتی میگه مثل اینکه مربوط به خانه های تيمی بود...
از قبل از دوران دبستانم خیلی چیزی یادم نیست فقط بازی با گربه ها توی حیاط...
دوران خوش دبستان صدای ضد هوايي و آژير قرمزو زير زمین دبستان بیشترین چیزیه که توی ذهنم مونده، و ايست بازرسی هایی که شبها که از مهمونی با مادر و پدر و برادرم برمیگشتیم توی راه جلومون را می گرفتن، یادمه که یکی از این پاسدارها معلم دینی برادرم بود.
راهنمایی و دبیرستان: گشتن کیف ها به هر بهانه ای، پیدا کردن عکس یا نوار کاست منجر به اخراج بود. هر زنگ دری که توی مهمونیها زده میشد همه نگران این بودیم که کمیته ریخت! که یک دفعه اش هم منجر به کمیته وزرا و زندان و دادگاه شهید قدوسی شد.
بعدم که کنکور و دانشگاه: دانشگاه ما همون موقعش هم دخترا و پسرا جدا بودن، کلاس ها، ورودی ها، راهرو ها، چیزی که الان خیلی تو چشم میاد اگه بخواهند جدا کنن، تازه دانشگاه هنر دانشگاه آزاد یکی از آزادترين دانشگاهها بود شاید!
دوران کارمندی دوران بدی نبود، میشه میگفت یکی از آرومترين دوره ها بود، توی زندگی خصوصیم بالا پايين های زيادی بود ...ولی بود دیگه ... همیشه هست، برای همه هست... بعد از شروع کردن کار خودم بازم با همه سختیاش و دنبال مجوز از این اداره به اون اداره و... باز می گذشت میشه گفت یه روز سخت یه روز خوب ، نه حتی شاید دو روز سخت تر ،دو روز سخت، دو روز معمولی یه روز خوب ... ولی الان؟
بیشترین داد های زندگیم را توی این یک ساله زدم، چه تو محل کارم، چه تو زندگی خصوصیم، چه تو خيابون...
سخت ترین تصمیم ها را توی این یک ساله گرفتم ...
بیشترین صبر را توی این یک ساله تجربه کردم ...
بیشترین ضربه ها را توی این یک ساله خوردم ...
بیشترین نگرانی را توی این یک ساله داشتم ...
و خیلی بیشترین های دیگه ...
سال پر برکتی بوده البته فقط از لحاظ تجربه، تجربه هایی که هیچوقت فراموش نمیکنم.
با فکر کردن به کل مسیر زندگیم ناراحت یا عصبانی نمیشم و فقط به دید تجربه بهشون نگاه میکنم ولی فکرمی کنم این تجارب یه کم برای سی و سه چهار سال زندگی زیاد باشه!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

کار نیمه وقت

یارو زنگ در را میزنه میگه برای ساعت 4 ایشالله برق ها برای 2 ساعت قطع میشه!
از اداره برق اومدن ... این وسط ربطش به خدا و ایشالله گفتن را واقعا نمی فهمم!
شاید خدا هم به خاطر بازار کار و همان داستان کار مضاعف و همت مضاعف، نیمه وقت رفته توی اداره برق کار کنه!

افتادن یک سری کلمات مثل ایشالله، حاج آقا، حاج خانم،... از دهن یک سری از مردم رویایی بیش نیست!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه

...

خانه ابری بود روزي، خانه خونين است اينک
آن چنان بود، اين چنين شد، حال ما اين است اينک!
سیمیـن بهبهانـی

۱۳۸۹ اردیبهشت ۵, یکشنبه

معرفت

صد رحمت به سال 88، با همه بدیهاش معرفتش از سال 89 بیشتر بود!

بلاگر

بلاگر هم فیلتر شد که شد!
مگه سایتی مونده که فیلتر نباشه؟
تا موقعی که ما خودمون، خودمون را فیلتر میکنیم همینه که هست!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

جمعه حرف تازه ای برام نداشت

نه اتاقم را جمع کردم، نه کار کردم، نه کتاب خوندم، نه فیلم دیدم، نه هیچ کار دیگه ای...
نمی دونم چرا جمعه ها اینجوریه!
تمام کارهایی که میخوام تو طول هفته بکنم و به دلیل کار نمیشه را حوالش میدم به جمعه و آخر سر هم هیچکدومشون را انجام نمیدم!

ولی فکر کردم به مقدار کافی ... نه لازم!


-کارت داره اذیتت میکنه؟ بیخیال همه چی شو، چه اشکالی داره برو یه جا کار کن، سر ماه حقوقت را بگیر یه زندگی مرتب و با برنامه داشته باش!!
نمی تونم به این راحتی بیخیال شم... اینهمه دویدم براش...
- پس غر نزن و بازم بدو!

-خبر ها اعصابت را خورد میکنه؟ نخوان!!! کسی مجبورت نکرده همه خبرها رو دنبال کنی!
نمیشه باید ببینم چه خبره...
- پس غر نزن خودت می خوای بخونی...

-جمع کن کاسه کوزه رو، دفتر رو تحویل بده، کاراتو بکن برو از ایران، موندی اینجا دلت رو به چی خوش کردی؟؟
اصلا نمی تونم فکرشو بکنم که برم! کجا برم، کشورمه!
-چه گلی به سرت زده؟
بقیه جاها چه گلی میزنن؟ اقلا می تونم بگم وطنمه، یه خارجی نیستم توش!
-که چی؟ حالا گیریم که وطنته! که چی!
درست میشه یه روزی...
-چشمت کور! دندت نرم! بمون ببینی به کجا میرسی!

چرا جلوی هر حرکت مثبتی یه جوری باید گرفته بشه؟
- از کجا میدونی مثبت بوده؟
چون بهم ثابت شده...
-اگه بهت ثابت شده باید راه رو ادامه داد...
می دونم
-شک داری؟
نه
-مسیر زندگیت بخاطرش تغییر کرد؟
-آره
ناراحتی؟
-نه
-پس چرا انقدر بالا پایینش میکنی!؟

-چرا نشستی کارایی که آوردی خونه انجام بدی؟
حوصله نداشتم کار کنم! امروز جمعه است!
-خیلی تنبل شدی، کی تو جمعه داشتی؟

من جدید با من گذشته گره خوردن بهم!
-گره را باز کن
به این راحتی نیست
-برگرد به من قبلی، خیلی از مشکلاتت ممکنه حل شه
ولی اون مشکلات گذشته میمونه، اونا را چیکار کنم
-باهاشون کنار بیا
نمی تونم، شایدم نمی خوام
-پس سختیشم بکش

-کارهاتو که نکردی برو بگیر بخواب که اقلا صبح زود بری دفتر!ساعت بیست دقیقه به 3 صبحه!

همه میگن من خیلی یک دندم، راست میگن!


۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

پسرک گل فروش

فقط 1000 تومانه ... می خری ...
گفتم: خب یه دسته بده
گفت: پس 2 تا ببر، توی همین فاصله ای که داشتم پول از توی کیفم در می آوردم نمی دونم چند بار گفت پس 2 تا بدم؟ 2تا می بری؟
گفتم: بده ولی 2 تا سالمش را بده
گفت: همش سالمه
3 تا ببر
2 تا کمه
3 تا می بری؟
گفتم: نه پسر خوب همون 2 تا بسه
نه 2 تا کمه
گفتم چیه نکنه تو هم میخوای رئیس جمهور شی!
نفهمید چی گفتم ... دنیا را چه دیدین شاید هم یه روزی رئیس جمهور شد، دعا نمی کنم بشه ...
امیدوارم یه روزی برسه که هیچ بچه ای مجبور نباشه کار کنه.

۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

یافت می نشود

فروردین هم داره کم کم تمام میشه، با اینکه تقریبا نصف ماه تعطیل بود ولی به نظر من که ماه خیلی طولانی ای بود! معمولا وقتی انتظار رسیدن تاریخی را می کشیم دیر میگذره، من یادم نمیاد که منتظر رسیدم تاریخ خاصی باشم، شایدم هستم ولی یادم نمیاد، تازگیها این فراموشی زیاد سراغم میاد! نمیدونم مال چیه ولی امیدوارم به سن ربطی نداشته باشه!
احتیاج به یک خبر خوب دارم، چیزی که مدتهاست نشنیدم، واقعا آخرین خبر خوبی که شنیدم یادم نمیاد که کی بوده، خبری که از ته دل خوشحالم بکنه، نمی دونم این فقط مشکل منه یا واقعا دوره قحطی خبرهای خوب شده؟ بچه که بودم یادمه می گفتن آدم از خوشحالیم گریه میکنه ... اشک شوق؟ آیا واقعا وجود داره؟ شاید وجود داشته ... ولی الان چی؟ یادمه سالی که کنکور قبول شدم خاله ام از خوشحالی گریه کرد، پس وجود داشته ... ولی خب داستان مال 15 سال پیشه، چیز دیگه ای بعد از اون یادم نمیاد، شایدم بوده و باز من یادم نمیاد! انتظار ندارم خبری بشنوم که از خوشحالی گریه کنم، ولی با شنیدنش یک روز خوشحال باشم... نصف روزم خوبه... 1 ساعت... 5 دقیقه... حداقل از یک لبخند چند ثانیه ای بیشتر باشه! شاید درونی اونقدر خوشحال نیستیم که خبرهای کوچک بتونه خوشحالمون کنه یا شاید هم واقعا خبر خوب نمیشنویم، هر چی دارم فکر میکنم آخرین باری که یادم میاد خوشحال شدم سال 85 بود که بعد از 1 سال دوندگی مجوز کانون را از وزارت ارشاد گرفتم... خیلی دارم به مغزم فشار میارم که از نظر زمانی نزدیکتر هم بتونم به یاد بیارم...خوشحالی های کوچکتر هم بوده ولی هیچ کدوم مال این یک سال اخیر نبوده...آدم افسرده ای نیستم حداقل خودم اینجوری فکر میکنم ولی خیلی وقت هم هست که خوشحال نشدم شایدم شدم ولی یادم نیست!
متاسفانه طعم خوش خبر خوب هم مثل خیلی چیزهای دیگه داره فراموش میشه... امیدوارم اون حس را هیچوقت فراموش نکنم حتی اگر خبر خوبی نشنوم.

۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

خوشی مضاعف

از دفتر آگهی مجلات و نشریه زنگ میزنند که شما یا مشتریاتون آگهی ندارین؟ این ماه صفحاتمون خالیه و برای چاپ مشکل داریم با تخفیف بهتون صفحه را میدیم ببینین کسی نمی خواهد آگهی بده!
از یک چاپخانه زنگ میزنن که ما مشکلی داشتیم که چند وقته کار ندادین به ما؟ میگم نه کار نیست خیالتون راحت! کار باشه میدم به خودتون به خاطر بازار کاره، میگه بله منم به خاطر همین زنگ زدم...
از یک چاپخونه دیگه زنگ میزنن میگن برای عرض تبریک سال نو تماس گرفتیم و در خدمتیم اگه کاری بود، میگم اگه کاری بود چشم حتما مزاحمتون میشم، میگه بله بازار کار خیلی وضعش خرابه ...
زنگ میزنم به یکی از مشتری ها که برنامه تبلیغاتی امسالشون را مشخص کنم میگه بودجه تبلیغاتی را برای این بخش به کل بستن و فعلا اجازه تبلیغ توی این قسمت را ندارن میگم خب فاکتور بهمن ماه به کجا رسید میگه بله بله در جریانه، چشم!
زنگ میزنم به یک مشتری دیگه که یک مقدار از حسابش مونده بود و آشنا هم هست که تکلیف بقیه حساب را مشخص کنم میگه بخدا بد گرفتارم، شریکم گذاشته رفته، اجاره را هم ندارم این ماه بدم، در اولین فرصت چشم!
برای بار سوم ایمیل میزنم به یکی دیگه که ایران نیست باز یه مقدار از حسابش مونده، امیدوارم که این ایمیل را جواب بده چون 2 تای قبلی بی جواب موند!
یکی دیگه زنگ میزنه که فلان کاری که پاييز پارسال شروع کرده بودیم و هنوز درگیرش هستیم امیدوارم که هفته دیگه جوابش را بدن، ما داریم از اینور پیگیری میکنیم، ولی اوضاع کار خیلی خرابه دیشب جلسه جامعه مهندسین مشاوربود همه مشاورهای گردن کلفت هم عین کتک خورده ها بودن، تازه فلانی هم شب عید سکته کرد مرد به خاطر وضع شرکتش، خلاصه که ما هم رو هواییم! دیگه جایی برای غر زدن که اینکار خیلی داره طول میکشه برام نذاشت!
زنگ در واحد را میزنن، یه خانم خیلی تر و تمیز حدودا 50 ساله زنگ هر 4 واحدی که توی این طبقه هست را زده... برای کار خدماتی کسی را نمیخواین؟
به یک مشتری جدید که قبل از عید برگه سفارش پر کرده ولی هنوز که هنوزه پیش پرداخت را نریخته زنگ میزنم میگم آقای فلانی منصرف شدین مثل اینکه میگه نننننننننه ما انصراف تو کارمون نیست، ریختن به حسابتون، میگم نه آقا من چک کردم نریختن، میگه من فکر کردم کار تا الان تمومه میخواین نمونه بهمون بدین، میگم نه آقا شما لطف کنین اون پیش پرداخت را پیگیری کنین تا ما هم بتونیم کار را شروع کنیم، میگه شما کار را شروع کنین چشم منم پیگیری میکنم! (تو دلم میگم من غلط بکنم دیگه بدون پیش پرداخت کار شروع کنم، این غلط میکنم بدلیل خورده شدن مقدار قابل توجهی پول بدلیل نگرفتن پیش پرداخت بود!)
زنگ میزنم به یکی دیگه که اون آگهی تون چی شد؟ میگه ای وای میدونین چیه وضع بازار خیلی بده و ما تصمیم گرفتیم که برای هر بخش جدا آگهی ندیم و یه آگهی کلی بدیم برای تمام بخشها برای همین اون طرح فعلا کنسله! حالا برای اون آگهی کلی هم باهاتون هماهنگ میکنم! (اینم جزو کارهای بدون پیش پرداخت بود!)
زنگ در ساختمان را میزنن یکی میگه شرکت فلان میگم بفرماین میگه میشه باز کنین درو؟ یک پسر جوان فکر کنم بیست و سه چهار ساله با نمونه کارهاش میاد تو که عکاس تبلیغاتی و صنعتی هست و دنبال کار میگرده بدون اینکه ما آگهی داده باشیم...
اون یکی رو یه هفته ست که نمیتونم پیدا کنم! هیچ وقت پشت میزش نیست....
و..
و..
و..
و..
تیتر های خبری هم که به به!
دارم خودم را گول میزنم یا واقعا امیدی به بهتر شدن وضع کار هست؟

۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

چراها، باید ها و نباید ها

این فکر از اون شبی شروع شد که با داداهوتی و یک دوست بحث شیرین برنده شدن در لاتاری امریکا شروع شد که رقمش یادم نیست ولی آنقدر زیاد بود که این دو نفر باهم دست دادن که هرکدوم بردن 2% آن مال اون یکی، البته سهم من هم محفوظ بود چون من ناظر این قرار بودم، ابر های بالای سر این دونفر آنقدر عظیم و متراکم بود که حاضر نبودن یک لحظه از این فکر بیان بیرون که هنوز نبردن! بعد از بخشیدن مقدار زیادی از آن شروع به خرج کردن پولها کردن، از ماشین و موتور و خانه گرفته تا ... و ساعتها اتاق دادهوتی مملو از ابرهایی آغشته با دود سیگارهای بود که پشت سر هم روشن میشد.
من همون شب فهمیدم که خیلی در تولید این ابر ها استعداد ندارم! از شنیدنش خوشم میومد و همین الان هم میتونم بگم مثلا اگه بخوام خانه رویاییم را داشته باشم دوست دارم چه شکلی باشه ولی بیشتر از هرچیزی ناراحت شدم که شاید من اصلا رویایی ندارم و شاید روزهاست که دارم به این موضوع فکر میکنم که من واقعا چه می خواهم!
توی هیچ مرحله از زندگیم انقدر فکرهای بی جواب مختلف توی سرم نبوده ... چراهایی که شاید هیچ وقت هم جوابش را نفهمم، همه چی قانونمنده قبول دارم ولی خیلی از این قوانین را قبول ندارم و متاسفانه طبق اونها باید حرکت کرد.
ظلم به دیگری بدتره یا ظلم به خود؟ تعریف ظلم چیه؟ اگر توی یک شرایطی انسان قرار بگیره که انجام دادن یک کاری باعث ضرر رساندن به یک انسان دیگر بشه و انجام ندادنش باعث ضرر به خود باید چی کار کرد؟ حالا این ضرر هر نوع ضرری میتونه باشه ولی جبران ناپذیر و باعث تغییر مسیر زندگی هر دو نفر، توی یک چنین شرایطی باید چه کرد؟
باید، نباید های زندگیم تغییر کرده، تغییری ناخواسته و غیر منطقی
زین خرد جاهل همی باید شدن/ دست در دیوانگی باید زدن
نبایدی توی زندگیم بوجود آمد که باعث شد بایدی توی زندگیم از بین بره و دوستی این مسئله را حکمتی نامید که شاید چند سال بعد متوجه اش بشیم (البته من هنوز حکمتش را نفهمیدم) و اسمش را گذاشت تجربه تکرار نشدنی و این تجربه که با معیارهای عقلی من جور درنمی آمد باعث تغییر مسیری شد که هنوز هم درست یا نادرست بودنش را تشخیص ندادم و هنوز هم گرایشهای داخلی و خارجی برای بازگشت به مسیر اصلی وجود دارد. سرنوشت را کسی ننوشته و دو راهی های بزرگی که توی زندگی من بوجود آمده آنقدر زیاد شدن که برای هیچکدوم نه میتوانم تصمیم بگیرم نه میخواهم ... فعلا واگذار کردم به "هم راه بگویدت که چون باید رفت" ولی بعضی جاها باید تصمیم گرفت، تصمیمی که بازگشت بهش باعث افسوس و پشیمانی نشه... در نهایت که :
آزمودم عقل دور اندیش را / بعد از این دیوانه سازم خویش را

۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

وارونه


این چه حکایتیه که آدم اون چیزایی که می خواد یادش بمونه یادش میره و اون چیزایی که می خواد یادش بره یادش می مونه!!!

۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

ابتکار مضاعف



امسال مثل اینکه واقعا سال خوبی قراره باشه، میگن سالی که نکوست از بهارش پیداست...

صبح با یک بحث کوچولو از خونه اومدم بیرون و چون دیر شده بود و اصلا حوصله نداشتم مجبور شدم دربست بگیرم و 4000 تومان زبون بسته را بدم به آقای راننده، رسیدم دفتر نمیدونم چرا دستشویی شرکت تبدیل شده بود به شیرخوارگاه سوسک ها توی این دوسالی که اینجام یک دونه سوسک هم ندیده بودم! خلاصه با کلی معذرت مجبور شدم 4 تاشون را بکشم...

دیروز به تعداد زیادی شرکت ایمیل تبریک سال نو فرستادم، کاری که به جز اول سال در طول سال هم انجام میدم و ایمیل های تبلیغاتی براشون ارسال میکنم،موقع رفتن کامپیوتر را روشن گذاشتم و outlook را باز، که صبح توی لیستم وارد کنم که کی خونده، کی نخونده و ... فکر کنم بالای 300 تا از ایمیلها اصلا وجود خارجی نداشتن، جالبه بعضی ها فکر میکنن هر اسمی را بعدش یه علامت @ بگذارند و پشتشم یه چیزی دات کام میشه ایمیل، کتاب اول را باز کنین و یه چک بکنین ببینین چندتا از ایمیلها واقعا کار میکنه...

تا ظهر مشغول وارد کردن این ایمیل های عزیز بودم و کم کم وقت ناهار بود به خاطر دربستی که گرفته بودم و اینکه اصلا حوصله غذای بیرون را نداشتم و شایدم به خاطر در رفتن از زیر وارد کردن ایمیلها تصمیم گرفتم خودم ناهار درست کنم از پارسال توی کابینت ماکارونی داشتم و توی فریزر ناگت مرغ، ترکیب خوشمزه ای میشه به شرط اینکه مثل من سعی نکنید بهش تنوع بدین، یکی از مشتریانی که باهاش کار میکردم یک بسته از محصولاتش را برای عید با سررسید شرکتش برایم فرستاده بود توی این بسته قهوه، کافی میت، سوپ، چاشنی خورشت و چند تا چیز دیگه بود، نمی دونم چرا هوس کردم اون چاشنی را به ماکارونی اضافه کنم که واقعا بدمزه شد و چون خودم هم نمک توی آب ماکارونی ریخته بودم از اول این پست تا الان یک بطری آب خوردم، شدم عین پلنگ صورتی و هنوز تشنمه ...

وسط همین پست یک فاکتور هم برام فکس کردن که هنوز خودم پولش را نگرفتم و باید پرداخت کنم!

نمی دونم چرا توی این دفتر انقدر سر و صداهای عجیب غریب میاد... امیدوارم اثر غذا نباشه...

به جای سالی که نکوست از بهارش پیداست ترجیح میدادم از بچه مردنی از انش پیداست استفاده کنم ولی گذاشتمش برای بعد از تعریف نهارم!

برمیگردم سر کارم و تا عصر دست به هیچ ابتکاری نمیزنم!

۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه

دروغ 13

خوشحالم که:

امروز روز آخر تعطیلاته...
همه دارن توی این مملکت با آرامش زندگی میکنن...
امسال سال همت مضاعف و کار مضاعفه...
ما اصلا بیکار توی این مملکت نداریم....
فقر و فحشا ریشه کن شده...
کسی به جز روز 13 فروردین دروغ نمیگه...
بیشتر دوستام یا رفتن یا دارن میرن...
وضعیت کار و اقتصاد رو به رشد روز افزونه....
خونه های ویلایی و باغها جای خودشون رو به برجهای پرپری میدن...
جمعیت در حال افزایشه...
طبیعت داره نابود میشه...
و ...
و ...
و ...

کلا خوشحالم!

۱۳۸۹ فروردین ۱۲, پنجشنبه

آفتاب که برآمد آماده دویدن باش


توی اتاقم تو خانه، میزم را طوری گذاشتم که وقتی پشتش میشینم بتونم حیاط را ببینم و امروز تماشای این حیاط لذت بخشه... هوا عالیه، درخت به پر از شکوفه است، پرنده ها بیخیال از بدبختی آدمها دارن آواز می خونن و از هوای بهاری لذت می برن، الان فقط صدای باد و صدای پرنده ها میاد ولی از شنبه دوباره این آسمون آبی، خاکستری میشه و صدای ماشین و ساختمانهای در حال ساخت صدای پرنده ها را تو خودش گم میکنه، از شنبه دیگه نمیتونم با خیال راحت این ساعت بشینم پشت این میز چای بخورم و سیگار بکشم، واقعا زندگی آنقدر ارزش دوندگی و حرص و جوش را داره؟

توی دفترم یک تخته سیاه خیلی کوچک دارم که روش نوشتم:

هر بامداد هر آهویی که از خواب برمیخیزد میداند که از تندترین شیر باید تندتر بدود وگرنه کشته خواهد شد، هر بامداد هر شیری که از خواب برمیخیزد میداند که از تندترین آهو باید تندتر بدود وگرنه گشنه خواهد ماند...فرقی نمیکند که شیر باشی یا آهو...
آفتاب که برآمد آماده دویدن باش... !

همیشه به همه توصیه کردم که کاری رو توی زندگیتون انتخاب کنین که دوست دارین چون از یک تاریخی به بعد بیشترین ساعت شبانه روز مشغول اون کار هستین، من عاشق کارمم ولی دلم نمیخواد شنبه بشه!!!

چقدر دلم برای دوران بی خیالی بچگی تنگ شده...دلم برای اینکه حوصله ام سر بره تنگ شده، دلم حتی برای اون موقعی که آرزوم داشتن دفتر خودم بود تنگ شده... باز اون موقع یه آرزویی داشتم... یکی از دوستان یک دفعه گفت : وقتی آرزوها جای خود را به خاطرات بدهند نشانه پیر شدنه ... باید دنبال یه آرزو بگردم!

۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه

درد

وقتیکه دندونی درد میکند و هیچ راه درمانی براش نمونده باشه عاقلانه ترین کار کشیدن آن دندونه ولی جای آن دندان همیشه خالیه و باعث دردی دیگر...

۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

مضاعف

دیروز نشستم برنامه هفته آیندم را بررسی کردم و نوشتم، هم به بردم زدم هم توی outlook نوشتم به امید اینکه امسال قراره تمام سعی ام را برای شاید فقط نابود نشدن تمام سعی هایی که تاحالا کردم بکنم ...
خیابانهای تهران را توی تعطیلات نوروز خیلی دوست دارم، خلوت، تمیز، ... البته تاکسی نیست! فکر کنم اونها هم رفتن مسافرت...
ولی بعد از گذشتن از بزرگراه مدرس و دیدن نوشته سال 89 سال همت مضاعف، کار مضاعف اونم هر 5 قدم یکبار نمیدونم چرا همون آلوی اعلای بخارا را برای کار مضاعف ترجیح دادم اونم بدون نیاز به همت مضاعف!

۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

9 فروردین 89



اگه شخصیت های خیال ما به واقعیت تبدیل شده باشند دنیایی که من ساختم از دنیای دیوانه دیوانه دیوانه هم یه چیزی اونورتر رفته... امیدوارم هیچ وقت دنبال خالقشون نگردن چون هیچ جوابی ندارم که بهشون بدم!!!


۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

7 فروردین 89

بعد از 10 روز تعطیلی دوباره اومدم دفتر و از اینکه همه جا مرتب بود احساس خیلی خوبی داشتم، یادم رفته بود که روز آخر خودم همه جا را مرتب کرده بودم!! انتظار همون بازار شام همیشگی رو داشتم...
سال گذشته انقدر سال بدی بود که هر روز یک تصمیم میگرفتم: اینکه همه چی رو تعطیل کنم... یه کار جدید شروع کنم... برم یه جا کار کنم... هزار تا فکر مختلف توی سرم بود که یکی از مهمترین های آنها همین وضعیت کارم بود که واقعا باید چی کار کنم؟
از سال 85 که کار خودم را شروع کردم، سال 88 بدترین سال کاری بود برام، میگن سال 89 بدتر هم خواهد شد ولی بعد از حدود 10 روز استراحت نظرم راجع به تغییر وضعیت کاریم عوض شد، فکر کنم احتیاج به استراحت داشتم، میدانم تصمیمی که امروز گرفتم از تصمیمی که موقع شروع کار گرفتم خیلی سخت تر خواهد بود ولی یک زمان 6 ماهه دیگه می خواهم به خودم بدهم ...

از اینکه شیر توی یخچال خراب نشده بود بیشتر از شروع سال جدید خوشحال شدم!

۱۳۸۸ اسفند ۱۸, سه‌شنبه

زمان



گذشت تک تک روزها را حس میکنم، هیچ وقت تا حالا تا اين حد گذر زمان را حس نمی کردم...

زمان بعد عجیبیه... بعضی ها را پخته میکنه، بعضی ها را افسرده و بعضی ها هم خیلی دیر متوجه میشن که از دست دادنش!

بعضی مسائل احتیاج به زمان داره تا حل بشه...

ولی بعضی زخم ها را زمان هم خوب نمیکنه، شاید خود زخم خوب بشه اما جاش همیشه میمونه...

می گن زلزله شیلی طول یک شبانه‌روز زمین را به میزان 26/1 میلی‌ثانیه کوتاه کرده ؟؟!!!

همه میگن امسال خیلی زود گذشت (البته هر سال همین را میگن) ولی برای بقیه اش من اصلا عجله ای ندارم...

حتی برای رسیدن عید هم عجله ای ندارم، با اینکه امسال جزو بدترین سالهایی بود که یادمه، ولی خودش میگذره چه عجله ایه!

احتیاج به یک مسافرت دارم، تنها...

باید یک جوری بار سنگین سالی که داره تمام میشه را خالی کنم، ولی هنوز راهش را پیدا نکردم...

۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

17 اسفند

Jane Graverol-L'Esprit Saint,1965


سر همت سوار تاکسی هفت تیر شدم، در انتظار پر شدن تاکسی و راه افتادن و چون نفر اول بودم و تاکسی خالی، بنابراین برای تماشای مردم وقت کافی داشتم:

آزادی 3 نفر، آزادی... تا آزادی ما حالا حالا ها کار داریم...

جنت آباد 2 نفر ... این خانم را قبلا هم زیاد دیده بودم و همیشه توی دلم بهش آفرین میگفتم روزهای اولی که دیده بودم قاطی بقیه رانندگان مرد ایستاده، همیشه از رفتاری که بقیه باهاش داشتن عصبانی می شدم ولی بالاخره اونم راه خودش و طریقه برخورد با بقیه آقایان راننده را پیدا کرده بود، همون موقع با صدای اعتراض چند نفر از آقایان بنا بر اینکه داره میگه دیگه واست...نظرم به یک آقای حدودا 50 ساله جلب شد از روی پل به طرف تاکسی های اینطرف می آمد و شروع کرد به خانم راننده گفتن که چطوری حاج مصطفی، خانم بچه ها خوبن؟!!!

کی می خواد این طرز فکر درست بشه؟ فکر کنم خیلی کار داریم... کی گفته رانندگی کار مرده؟ کی تعیین میکنه این تفاوتهای قراردادی را؟

همیشه آن زن و خیلی از زنان ایرانی را به خاطر شجاعت و پشتکارشان تحسین میکنم.

روز جهانی زن مبارک

امیدوارم تاکسی آزادی هم زود به مقصدش برسه...

۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

از فردا



وقتی آدم با سر میره تو دیوار یک مدت طول میکشه تا بتونه دوباره خودش را جمع و جور کنه تازه چه برسه به وقتی که چند بار بری تو دیوار... ولی تصمیم دارم از فردا دوباره سعی کنم ... تمام برنامه هایی که می خواستم انجام بدم ولی به خاطر اتفاقات بدی که افتاد از همشون منصرف شده بودم را توی برنامه ام گذاشتم.

امسال سال خیلی بدی بود ولی از فردا بهتر میشه ... باید بهتر بشه...

۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

خوره

در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره آهسته روح را در انزوا می‌خورد و می‌تراشد.
هزار بار این جمله رو خونده بودم ولی تازه الان دارم حسش می کنم.

۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه

عجب سالیه امسال

حتی تولد ویرا را یادم رفته بود...
از صبح ولو شدم توی تختم الان ساعت نزدیک 6 عصره، هیچ کاری نکردم جز چرخیدن در اینترنت و سعی در دیدن فیلم که اونم نشد... از اول سال خیال داشتم برای ویرا تولد بگیرم، امسال 3 سالش شد، ولی نه تنها هیچ کاری نکردم، اصلا به کل تولدش را یادم رفت، شاید امسال آخرین تولدش باشه، شایدم نه، نمی دونم...
عجب سالیه امسال ...
عجب ماهی بود این ماه...
عجب فصلی بود این فصل...
هر روز خسته تر از دیروز...
چاره چیه؟ صبر؟ تا کی؟ اصلا برای چی؟ مگه این نیست که سرنوشت هرکس دست خودشه؟
دلم فقط یک کم آرامش می خواد فقط همین!
بازم سعی میکنم فیلم ببینم...