۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

غریبه


برای خودش هم غریبه شده بود چه برسه به دیگران!
تازگی ها این جمله را زیاد میشنید... تو عوض شدی! چه از دوستان نزدیکش که شاید هر روز می دیدشون، چه از اونایی که چند وقت بود ازشون خبر نداشت و بعد از مدتی نه چندان طولانی، گپی نه چندان کوتاه باهم زده بودند. خودش هم این تغییر را حس میکرد... حسهای جدیدی را تجربه میکرد که هیچ اطمینانی بهشون نداشت و اون حسی که شاید همیشه آرزویش را داشت دلش را می زد و نمی تونست تحملش کنه، نمی دونست راهی که داره میره درسته یا نه و از این می ترسید که یه موقعی به خودش بیاد که دیر شده باشه برای همین فقط توی قایقش نشسته بود و خودش را سپرده بود به جریان آب چه وقتی که متلاطم بود چه وقتی که آروم، خیلی مقاومتی نمی کرد فقط سعی میکرد بفهمه بعد از این مه غلیظ به کجا قراره برسه... امیدوار بود اشتباه نکرده باشه ... مخصوصا تصمیم هایی که میگرفت ، شاید بهتر بود فعلا تصمیمی نگیره، انگار داشت به یکی دیگه تبدیل میشد! اولین باری که کتاب مسخ کافکا را خوانده بود خوب به یاد داشت، دلش برای خودش تنگ شده بود خیلی وقت بود نه کتاب خونده بود نه عکاسی کرده بود، سازش خاک گرفته بود دیگه حتی موزیک های مورد علاقه اش را نمی تونست گوش کنه، انگار سلیقه اش عوض شده بود، داشت پوست می انداخت ...