۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

خوره

در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره آهسته روح را در انزوا می‌خورد و می‌تراشد.
هزار بار این جمله رو خونده بودم ولی تازه الان دارم حسش می کنم.

۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه

عجب سالیه امسال

حتی تولد ویرا را یادم رفته بود...
از صبح ولو شدم توی تختم الان ساعت نزدیک 6 عصره، هیچ کاری نکردم جز چرخیدن در اینترنت و سعی در دیدن فیلم که اونم نشد... از اول سال خیال داشتم برای ویرا تولد بگیرم، امسال 3 سالش شد، ولی نه تنها هیچ کاری نکردم، اصلا به کل تولدش را یادم رفت، شاید امسال آخرین تولدش باشه، شایدم نه، نمی دونم...
عجب سالیه امسال ...
عجب ماهی بود این ماه...
عجب فصلی بود این فصل...
هر روز خسته تر از دیروز...
چاره چیه؟ صبر؟ تا کی؟ اصلا برای چی؟ مگه این نیست که سرنوشت هرکس دست خودشه؟
دلم فقط یک کم آرامش می خواد فقط همین!
بازم سعی میکنم فیلم ببینم...