۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه

...

خانه ابری بود روزي، خانه خونين است اينک
آن چنان بود، اين چنين شد، حال ما اين است اينک!
سیمیـن بهبهانـی

۱۳۸۹ اردیبهشت ۵, یکشنبه

معرفت

صد رحمت به سال 88، با همه بدیهاش معرفتش از سال 89 بیشتر بود!

بلاگر

بلاگر هم فیلتر شد که شد!
مگه سایتی مونده که فیلتر نباشه؟
تا موقعی که ما خودمون، خودمون را فیلتر میکنیم همینه که هست!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

جمعه حرف تازه ای برام نداشت

نه اتاقم را جمع کردم، نه کار کردم، نه کتاب خوندم، نه فیلم دیدم، نه هیچ کار دیگه ای...
نمی دونم چرا جمعه ها اینجوریه!
تمام کارهایی که میخوام تو طول هفته بکنم و به دلیل کار نمیشه را حوالش میدم به جمعه و آخر سر هم هیچکدومشون را انجام نمیدم!

ولی فکر کردم به مقدار کافی ... نه لازم!


-کارت داره اذیتت میکنه؟ بیخیال همه چی شو، چه اشکالی داره برو یه جا کار کن، سر ماه حقوقت را بگیر یه زندگی مرتب و با برنامه داشته باش!!
نمی تونم به این راحتی بیخیال شم... اینهمه دویدم براش...
- پس غر نزن و بازم بدو!

-خبر ها اعصابت را خورد میکنه؟ نخوان!!! کسی مجبورت نکرده همه خبرها رو دنبال کنی!
نمیشه باید ببینم چه خبره...
- پس غر نزن خودت می خوای بخونی...

-جمع کن کاسه کوزه رو، دفتر رو تحویل بده، کاراتو بکن برو از ایران، موندی اینجا دلت رو به چی خوش کردی؟؟
اصلا نمی تونم فکرشو بکنم که برم! کجا برم، کشورمه!
-چه گلی به سرت زده؟
بقیه جاها چه گلی میزنن؟ اقلا می تونم بگم وطنمه، یه خارجی نیستم توش!
-که چی؟ حالا گیریم که وطنته! که چی!
درست میشه یه روزی...
-چشمت کور! دندت نرم! بمون ببینی به کجا میرسی!

چرا جلوی هر حرکت مثبتی یه جوری باید گرفته بشه؟
- از کجا میدونی مثبت بوده؟
چون بهم ثابت شده...
-اگه بهت ثابت شده باید راه رو ادامه داد...
می دونم
-شک داری؟
نه
-مسیر زندگیت بخاطرش تغییر کرد؟
-آره
ناراحتی؟
-نه
-پس چرا انقدر بالا پایینش میکنی!؟

-چرا نشستی کارایی که آوردی خونه انجام بدی؟
حوصله نداشتم کار کنم! امروز جمعه است!
-خیلی تنبل شدی، کی تو جمعه داشتی؟

من جدید با من گذشته گره خوردن بهم!
-گره را باز کن
به این راحتی نیست
-برگرد به من قبلی، خیلی از مشکلاتت ممکنه حل شه
ولی اون مشکلات گذشته میمونه، اونا را چیکار کنم
-باهاشون کنار بیا
نمی تونم، شایدم نمی خوام
-پس سختیشم بکش

-کارهاتو که نکردی برو بگیر بخواب که اقلا صبح زود بری دفتر!ساعت بیست دقیقه به 3 صبحه!

همه میگن من خیلی یک دندم، راست میگن!


۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

پسرک گل فروش

فقط 1000 تومانه ... می خری ...
گفتم: خب یه دسته بده
گفت: پس 2 تا ببر، توی همین فاصله ای که داشتم پول از توی کیفم در می آوردم نمی دونم چند بار گفت پس 2 تا بدم؟ 2تا می بری؟
گفتم: بده ولی 2 تا سالمش را بده
گفت: همش سالمه
3 تا ببر
2 تا کمه
3 تا می بری؟
گفتم: نه پسر خوب همون 2 تا بسه
نه 2 تا کمه
گفتم چیه نکنه تو هم میخوای رئیس جمهور شی!
نفهمید چی گفتم ... دنیا را چه دیدین شاید هم یه روزی رئیس جمهور شد، دعا نمی کنم بشه ...
امیدوارم یه روزی برسه که هیچ بچه ای مجبور نباشه کار کنه.

۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

یافت می نشود

فروردین هم داره کم کم تمام میشه، با اینکه تقریبا نصف ماه تعطیل بود ولی به نظر من که ماه خیلی طولانی ای بود! معمولا وقتی انتظار رسیدن تاریخی را می کشیم دیر میگذره، من یادم نمیاد که منتظر رسیدم تاریخ خاصی باشم، شایدم هستم ولی یادم نمیاد، تازگیها این فراموشی زیاد سراغم میاد! نمیدونم مال چیه ولی امیدوارم به سن ربطی نداشته باشه!
احتیاج به یک خبر خوب دارم، چیزی که مدتهاست نشنیدم، واقعا آخرین خبر خوبی که شنیدم یادم نمیاد که کی بوده، خبری که از ته دل خوشحالم بکنه، نمی دونم این فقط مشکل منه یا واقعا دوره قحطی خبرهای خوب شده؟ بچه که بودم یادمه می گفتن آدم از خوشحالیم گریه میکنه ... اشک شوق؟ آیا واقعا وجود داره؟ شاید وجود داشته ... ولی الان چی؟ یادمه سالی که کنکور قبول شدم خاله ام از خوشحالی گریه کرد، پس وجود داشته ... ولی خب داستان مال 15 سال پیشه، چیز دیگه ای بعد از اون یادم نمیاد، شایدم بوده و باز من یادم نمیاد! انتظار ندارم خبری بشنوم که از خوشحالی گریه کنم، ولی با شنیدنش یک روز خوشحال باشم... نصف روزم خوبه... 1 ساعت... 5 دقیقه... حداقل از یک لبخند چند ثانیه ای بیشتر باشه! شاید درونی اونقدر خوشحال نیستیم که خبرهای کوچک بتونه خوشحالمون کنه یا شاید هم واقعا خبر خوب نمیشنویم، هر چی دارم فکر میکنم آخرین باری که یادم میاد خوشحال شدم سال 85 بود که بعد از 1 سال دوندگی مجوز کانون را از وزارت ارشاد گرفتم... خیلی دارم به مغزم فشار میارم که از نظر زمانی نزدیکتر هم بتونم به یاد بیارم...خوشحالی های کوچکتر هم بوده ولی هیچ کدوم مال این یک سال اخیر نبوده...آدم افسرده ای نیستم حداقل خودم اینجوری فکر میکنم ولی خیلی وقت هم هست که خوشحال نشدم شایدم شدم ولی یادم نیست!
متاسفانه طعم خوش خبر خوب هم مثل خیلی چیزهای دیگه داره فراموش میشه... امیدوارم اون حس را هیچوقت فراموش نکنم حتی اگر خبر خوبی نشنوم.

۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

خوشی مضاعف

از دفتر آگهی مجلات و نشریه زنگ میزنند که شما یا مشتریاتون آگهی ندارین؟ این ماه صفحاتمون خالیه و برای چاپ مشکل داریم با تخفیف بهتون صفحه را میدیم ببینین کسی نمی خواهد آگهی بده!
از یک چاپخانه زنگ میزنن که ما مشکلی داشتیم که چند وقته کار ندادین به ما؟ میگم نه کار نیست خیالتون راحت! کار باشه میدم به خودتون به خاطر بازار کاره، میگه بله منم به خاطر همین زنگ زدم...
از یک چاپخونه دیگه زنگ میزنن میگن برای عرض تبریک سال نو تماس گرفتیم و در خدمتیم اگه کاری بود، میگم اگه کاری بود چشم حتما مزاحمتون میشم، میگه بله بازار کار خیلی وضعش خرابه ...
زنگ میزنم به یکی از مشتری ها که برنامه تبلیغاتی امسالشون را مشخص کنم میگه بودجه تبلیغاتی را برای این بخش به کل بستن و فعلا اجازه تبلیغ توی این قسمت را ندارن میگم خب فاکتور بهمن ماه به کجا رسید میگه بله بله در جریانه، چشم!
زنگ میزنم به یک مشتری دیگه که یک مقدار از حسابش مونده بود و آشنا هم هست که تکلیف بقیه حساب را مشخص کنم میگه بخدا بد گرفتارم، شریکم گذاشته رفته، اجاره را هم ندارم این ماه بدم، در اولین فرصت چشم!
برای بار سوم ایمیل میزنم به یکی دیگه که ایران نیست باز یه مقدار از حسابش مونده، امیدوارم که این ایمیل را جواب بده چون 2 تای قبلی بی جواب موند!
یکی دیگه زنگ میزنه که فلان کاری که پاييز پارسال شروع کرده بودیم و هنوز درگیرش هستیم امیدوارم که هفته دیگه جوابش را بدن، ما داریم از اینور پیگیری میکنیم، ولی اوضاع کار خیلی خرابه دیشب جلسه جامعه مهندسین مشاوربود همه مشاورهای گردن کلفت هم عین کتک خورده ها بودن، تازه فلانی هم شب عید سکته کرد مرد به خاطر وضع شرکتش، خلاصه که ما هم رو هواییم! دیگه جایی برای غر زدن که اینکار خیلی داره طول میکشه برام نذاشت!
زنگ در واحد را میزنن، یه خانم خیلی تر و تمیز حدودا 50 ساله زنگ هر 4 واحدی که توی این طبقه هست را زده... برای کار خدماتی کسی را نمیخواین؟
به یک مشتری جدید که قبل از عید برگه سفارش پر کرده ولی هنوز که هنوزه پیش پرداخت را نریخته زنگ میزنم میگم آقای فلانی منصرف شدین مثل اینکه میگه نننننننننه ما انصراف تو کارمون نیست، ریختن به حسابتون، میگم نه آقا من چک کردم نریختن، میگه من فکر کردم کار تا الان تمومه میخواین نمونه بهمون بدین، میگم نه آقا شما لطف کنین اون پیش پرداخت را پیگیری کنین تا ما هم بتونیم کار را شروع کنیم، میگه شما کار را شروع کنین چشم منم پیگیری میکنم! (تو دلم میگم من غلط بکنم دیگه بدون پیش پرداخت کار شروع کنم، این غلط میکنم بدلیل خورده شدن مقدار قابل توجهی پول بدلیل نگرفتن پیش پرداخت بود!)
زنگ میزنم به یکی دیگه که اون آگهی تون چی شد؟ میگه ای وای میدونین چیه وضع بازار خیلی بده و ما تصمیم گرفتیم که برای هر بخش جدا آگهی ندیم و یه آگهی کلی بدیم برای تمام بخشها برای همین اون طرح فعلا کنسله! حالا برای اون آگهی کلی هم باهاتون هماهنگ میکنم! (اینم جزو کارهای بدون پیش پرداخت بود!)
زنگ در ساختمان را میزنن یکی میگه شرکت فلان میگم بفرماین میگه میشه باز کنین درو؟ یک پسر جوان فکر کنم بیست و سه چهار ساله با نمونه کارهاش میاد تو که عکاس تبلیغاتی و صنعتی هست و دنبال کار میگرده بدون اینکه ما آگهی داده باشیم...
اون یکی رو یه هفته ست که نمیتونم پیدا کنم! هیچ وقت پشت میزش نیست....
و..
و..
و..
و..
تیتر های خبری هم که به به!
دارم خودم را گول میزنم یا واقعا امیدی به بهتر شدن وضع کار هست؟

۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

چراها، باید ها و نباید ها

این فکر از اون شبی شروع شد که با داداهوتی و یک دوست بحث شیرین برنده شدن در لاتاری امریکا شروع شد که رقمش یادم نیست ولی آنقدر زیاد بود که این دو نفر باهم دست دادن که هرکدوم بردن 2% آن مال اون یکی، البته سهم من هم محفوظ بود چون من ناظر این قرار بودم، ابر های بالای سر این دونفر آنقدر عظیم و متراکم بود که حاضر نبودن یک لحظه از این فکر بیان بیرون که هنوز نبردن! بعد از بخشیدن مقدار زیادی از آن شروع به خرج کردن پولها کردن، از ماشین و موتور و خانه گرفته تا ... و ساعتها اتاق دادهوتی مملو از ابرهایی آغشته با دود سیگارهای بود که پشت سر هم روشن میشد.
من همون شب فهمیدم که خیلی در تولید این ابر ها استعداد ندارم! از شنیدنش خوشم میومد و همین الان هم میتونم بگم مثلا اگه بخوام خانه رویاییم را داشته باشم دوست دارم چه شکلی باشه ولی بیشتر از هرچیزی ناراحت شدم که شاید من اصلا رویایی ندارم و شاید روزهاست که دارم به این موضوع فکر میکنم که من واقعا چه می خواهم!
توی هیچ مرحله از زندگیم انقدر فکرهای بی جواب مختلف توی سرم نبوده ... چراهایی که شاید هیچ وقت هم جوابش را نفهمم، همه چی قانونمنده قبول دارم ولی خیلی از این قوانین را قبول ندارم و متاسفانه طبق اونها باید حرکت کرد.
ظلم به دیگری بدتره یا ظلم به خود؟ تعریف ظلم چیه؟ اگر توی یک شرایطی انسان قرار بگیره که انجام دادن یک کاری باعث ضرر رساندن به یک انسان دیگر بشه و انجام ندادنش باعث ضرر به خود باید چی کار کرد؟ حالا این ضرر هر نوع ضرری میتونه باشه ولی جبران ناپذیر و باعث تغییر مسیر زندگی هر دو نفر، توی یک چنین شرایطی باید چه کرد؟
باید، نباید های زندگیم تغییر کرده، تغییری ناخواسته و غیر منطقی
زین خرد جاهل همی باید شدن/ دست در دیوانگی باید زدن
نبایدی توی زندگیم بوجود آمد که باعث شد بایدی توی زندگیم از بین بره و دوستی این مسئله را حکمتی نامید که شاید چند سال بعد متوجه اش بشیم (البته من هنوز حکمتش را نفهمیدم) و اسمش را گذاشت تجربه تکرار نشدنی و این تجربه که با معیارهای عقلی من جور درنمی آمد باعث تغییر مسیری شد که هنوز هم درست یا نادرست بودنش را تشخیص ندادم و هنوز هم گرایشهای داخلی و خارجی برای بازگشت به مسیر اصلی وجود دارد. سرنوشت را کسی ننوشته و دو راهی های بزرگی که توی زندگی من بوجود آمده آنقدر زیاد شدن که برای هیچکدوم نه میتوانم تصمیم بگیرم نه میخواهم ... فعلا واگذار کردم به "هم راه بگویدت که چون باید رفت" ولی بعضی جاها باید تصمیم گرفت، تصمیمی که بازگشت بهش باعث افسوس و پشیمانی نشه... در نهایت که :
آزمودم عقل دور اندیش را / بعد از این دیوانه سازم خویش را

۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

وارونه


این چه حکایتیه که آدم اون چیزایی که می خواد یادش بمونه یادش میره و اون چیزایی که می خواد یادش بره یادش می مونه!!!

۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

ابتکار مضاعف



امسال مثل اینکه واقعا سال خوبی قراره باشه، میگن سالی که نکوست از بهارش پیداست...

صبح با یک بحث کوچولو از خونه اومدم بیرون و چون دیر شده بود و اصلا حوصله نداشتم مجبور شدم دربست بگیرم و 4000 تومان زبون بسته را بدم به آقای راننده، رسیدم دفتر نمیدونم چرا دستشویی شرکت تبدیل شده بود به شیرخوارگاه سوسک ها توی این دوسالی که اینجام یک دونه سوسک هم ندیده بودم! خلاصه با کلی معذرت مجبور شدم 4 تاشون را بکشم...

دیروز به تعداد زیادی شرکت ایمیل تبریک سال نو فرستادم، کاری که به جز اول سال در طول سال هم انجام میدم و ایمیل های تبلیغاتی براشون ارسال میکنم،موقع رفتن کامپیوتر را روشن گذاشتم و outlook را باز، که صبح توی لیستم وارد کنم که کی خونده، کی نخونده و ... فکر کنم بالای 300 تا از ایمیلها اصلا وجود خارجی نداشتن، جالبه بعضی ها فکر میکنن هر اسمی را بعدش یه علامت @ بگذارند و پشتشم یه چیزی دات کام میشه ایمیل، کتاب اول را باز کنین و یه چک بکنین ببینین چندتا از ایمیلها واقعا کار میکنه...

تا ظهر مشغول وارد کردن این ایمیل های عزیز بودم و کم کم وقت ناهار بود به خاطر دربستی که گرفته بودم و اینکه اصلا حوصله غذای بیرون را نداشتم و شایدم به خاطر در رفتن از زیر وارد کردن ایمیلها تصمیم گرفتم خودم ناهار درست کنم از پارسال توی کابینت ماکارونی داشتم و توی فریزر ناگت مرغ، ترکیب خوشمزه ای میشه به شرط اینکه مثل من سعی نکنید بهش تنوع بدین، یکی از مشتریانی که باهاش کار میکردم یک بسته از محصولاتش را برای عید با سررسید شرکتش برایم فرستاده بود توی این بسته قهوه، کافی میت، سوپ، چاشنی خورشت و چند تا چیز دیگه بود، نمی دونم چرا هوس کردم اون چاشنی را به ماکارونی اضافه کنم که واقعا بدمزه شد و چون خودم هم نمک توی آب ماکارونی ریخته بودم از اول این پست تا الان یک بطری آب خوردم، شدم عین پلنگ صورتی و هنوز تشنمه ...

وسط همین پست یک فاکتور هم برام فکس کردن که هنوز خودم پولش را نگرفتم و باید پرداخت کنم!

نمی دونم چرا توی این دفتر انقدر سر و صداهای عجیب غریب میاد... امیدوارم اثر غذا نباشه...

به جای سالی که نکوست از بهارش پیداست ترجیح میدادم از بچه مردنی از انش پیداست استفاده کنم ولی گذاشتمش برای بعد از تعریف نهارم!

برمیگردم سر کارم و تا عصر دست به هیچ ابتکاری نمیزنم!

۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه

دروغ 13

خوشحالم که:

امروز روز آخر تعطیلاته...
همه دارن توی این مملکت با آرامش زندگی میکنن...
امسال سال همت مضاعف و کار مضاعفه...
ما اصلا بیکار توی این مملکت نداریم....
فقر و فحشا ریشه کن شده...
کسی به جز روز 13 فروردین دروغ نمیگه...
بیشتر دوستام یا رفتن یا دارن میرن...
وضعیت کار و اقتصاد رو به رشد روز افزونه....
خونه های ویلایی و باغها جای خودشون رو به برجهای پرپری میدن...
جمعیت در حال افزایشه...
طبیعت داره نابود میشه...
و ...
و ...
و ...

کلا خوشحالم!

۱۳۸۹ فروردین ۱۲, پنجشنبه

آفتاب که برآمد آماده دویدن باش


توی اتاقم تو خانه، میزم را طوری گذاشتم که وقتی پشتش میشینم بتونم حیاط را ببینم و امروز تماشای این حیاط لذت بخشه... هوا عالیه، درخت به پر از شکوفه است، پرنده ها بیخیال از بدبختی آدمها دارن آواز می خونن و از هوای بهاری لذت می برن، الان فقط صدای باد و صدای پرنده ها میاد ولی از شنبه دوباره این آسمون آبی، خاکستری میشه و صدای ماشین و ساختمانهای در حال ساخت صدای پرنده ها را تو خودش گم میکنه، از شنبه دیگه نمیتونم با خیال راحت این ساعت بشینم پشت این میز چای بخورم و سیگار بکشم، واقعا زندگی آنقدر ارزش دوندگی و حرص و جوش را داره؟

توی دفترم یک تخته سیاه خیلی کوچک دارم که روش نوشتم:

هر بامداد هر آهویی که از خواب برمیخیزد میداند که از تندترین شیر باید تندتر بدود وگرنه کشته خواهد شد، هر بامداد هر شیری که از خواب برمیخیزد میداند که از تندترین آهو باید تندتر بدود وگرنه گشنه خواهد ماند...فرقی نمیکند که شیر باشی یا آهو...
آفتاب که برآمد آماده دویدن باش... !

همیشه به همه توصیه کردم که کاری رو توی زندگیتون انتخاب کنین که دوست دارین چون از یک تاریخی به بعد بیشترین ساعت شبانه روز مشغول اون کار هستین، من عاشق کارمم ولی دلم نمیخواد شنبه بشه!!!

چقدر دلم برای دوران بی خیالی بچگی تنگ شده...دلم برای اینکه حوصله ام سر بره تنگ شده، دلم حتی برای اون موقعی که آرزوم داشتن دفتر خودم بود تنگ شده... باز اون موقع یه آرزویی داشتم... یکی از دوستان یک دفعه گفت : وقتی آرزوها جای خود را به خاطرات بدهند نشانه پیر شدنه ... باید دنبال یه آرزو بگردم!