۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

یافت می نشود

فروردین هم داره کم کم تمام میشه، با اینکه تقریبا نصف ماه تعطیل بود ولی به نظر من که ماه خیلی طولانی ای بود! معمولا وقتی انتظار رسیدن تاریخی را می کشیم دیر میگذره، من یادم نمیاد که منتظر رسیدم تاریخ خاصی باشم، شایدم هستم ولی یادم نمیاد، تازگیها این فراموشی زیاد سراغم میاد! نمیدونم مال چیه ولی امیدوارم به سن ربطی نداشته باشه!
احتیاج به یک خبر خوب دارم، چیزی که مدتهاست نشنیدم، واقعا آخرین خبر خوبی که شنیدم یادم نمیاد که کی بوده، خبری که از ته دل خوشحالم بکنه، نمی دونم این فقط مشکل منه یا واقعا دوره قحطی خبرهای خوب شده؟ بچه که بودم یادمه می گفتن آدم از خوشحالیم گریه میکنه ... اشک شوق؟ آیا واقعا وجود داره؟ شاید وجود داشته ... ولی الان چی؟ یادمه سالی که کنکور قبول شدم خاله ام از خوشحالی گریه کرد، پس وجود داشته ... ولی خب داستان مال 15 سال پیشه، چیز دیگه ای بعد از اون یادم نمیاد، شایدم بوده و باز من یادم نمیاد! انتظار ندارم خبری بشنوم که از خوشحالی گریه کنم، ولی با شنیدنش یک روز خوشحال باشم... نصف روزم خوبه... 1 ساعت... 5 دقیقه... حداقل از یک لبخند چند ثانیه ای بیشتر باشه! شاید درونی اونقدر خوشحال نیستیم که خبرهای کوچک بتونه خوشحالمون کنه یا شاید هم واقعا خبر خوب نمیشنویم، هر چی دارم فکر میکنم آخرین باری که یادم میاد خوشحال شدم سال 85 بود که بعد از 1 سال دوندگی مجوز کانون را از وزارت ارشاد گرفتم... خیلی دارم به مغزم فشار میارم که از نظر زمانی نزدیکتر هم بتونم به یاد بیارم...خوشحالی های کوچکتر هم بوده ولی هیچ کدوم مال این یک سال اخیر نبوده...آدم افسرده ای نیستم حداقل خودم اینجوری فکر میکنم ولی خیلی وقت هم هست که خوشحال نشدم شایدم شدم ولی یادم نیست!
متاسفانه طعم خوش خبر خوب هم مثل خیلی چیزهای دیگه داره فراموش میشه... امیدوارم اون حس را هیچوقت فراموش نکنم حتی اگر خبر خوبی نشنوم.

هیچ نظری موجود نیست: