۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

تجربه مضاعف

دوسالم بود انقلاب شد، چیزی ازش یادم نیست، تنها صحنه عجیبی که یادمه که مثل اینکه مال همون سالهاست بین سالهای 57 و 58 یا شایدم 58-59 اینه که دنباله تیری میگشتن که به دلیل تیراندازی از شیشه خونه مادربزرگم توی خانه افتاده بود، شیشه سوراخ را هم فکر کنم که یادمه، دادهوتی میگه مثل اینکه مربوط به خانه های تيمی بود...
از قبل از دوران دبستانم خیلی چیزی یادم نیست فقط بازی با گربه ها توی حیاط...
دوران خوش دبستان صدای ضد هوايي و آژير قرمزو زير زمین دبستان بیشترین چیزیه که توی ذهنم مونده، و ايست بازرسی هایی که شبها که از مهمونی با مادر و پدر و برادرم برمیگشتیم توی راه جلومون را می گرفتن، یادمه که یکی از این پاسدارها معلم دینی برادرم بود.
راهنمایی و دبیرستان: گشتن کیف ها به هر بهانه ای، پیدا کردن عکس یا نوار کاست منجر به اخراج بود. هر زنگ دری که توی مهمونیها زده میشد همه نگران این بودیم که کمیته ریخت! که یک دفعه اش هم منجر به کمیته وزرا و زندان و دادگاه شهید قدوسی شد.
بعدم که کنکور و دانشگاه: دانشگاه ما همون موقعش هم دخترا و پسرا جدا بودن، کلاس ها، ورودی ها، راهرو ها، چیزی که الان خیلی تو چشم میاد اگه بخواهند جدا کنن، تازه دانشگاه هنر دانشگاه آزاد یکی از آزادترين دانشگاهها بود شاید!
دوران کارمندی دوران بدی نبود، میشه میگفت یکی از آرومترين دوره ها بود، توی زندگی خصوصیم بالا پايين های زيادی بود ...ولی بود دیگه ... همیشه هست، برای همه هست... بعد از شروع کردن کار خودم بازم با همه سختیاش و دنبال مجوز از این اداره به اون اداره و... باز می گذشت میشه گفت یه روز سخت یه روز خوب ، نه حتی شاید دو روز سخت تر ،دو روز سخت، دو روز معمولی یه روز خوب ... ولی الان؟
بیشترین داد های زندگیم را توی این یک ساله زدم، چه تو محل کارم، چه تو زندگی خصوصیم، چه تو خيابون...
سخت ترین تصمیم ها را توی این یک ساله گرفتم ...
بیشترین صبر را توی این یک ساله تجربه کردم ...
بیشترین ضربه ها را توی این یک ساله خوردم ...
بیشترین نگرانی را توی این یک ساله داشتم ...
و خیلی بیشترین های دیگه ...
سال پر برکتی بوده البته فقط از لحاظ تجربه، تجربه هایی که هیچوقت فراموش نمیکنم.
با فکر کردن به کل مسیر زندگیم ناراحت یا عصبانی نمیشم و فقط به دید تجربه بهشون نگاه میکنم ولی فکرمی کنم این تجارب یه کم برای سی و سه چهار سال زندگی زیاد باشه!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

کار نیمه وقت

یارو زنگ در را میزنه میگه برای ساعت 4 ایشالله برق ها برای 2 ساعت قطع میشه!
از اداره برق اومدن ... این وسط ربطش به خدا و ایشالله گفتن را واقعا نمی فهمم!
شاید خدا هم به خاطر بازار کار و همان داستان کار مضاعف و همت مضاعف، نیمه وقت رفته توی اداره برق کار کنه!

افتادن یک سری کلمات مثل ایشالله، حاج آقا، حاج خانم،... از دهن یک سری از مردم رویایی بیش نیست!