۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

چراها، باید ها و نباید ها

این فکر از اون شبی شروع شد که با داداهوتی و یک دوست بحث شیرین برنده شدن در لاتاری امریکا شروع شد که رقمش یادم نیست ولی آنقدر زیاد بود که این دو نفر باهم دست دادن که هرکدوم بردن 2% آن مال اون یکی، البته سهم من هم محفوظ بود چون من ناظر این قرار بودم، ابر های بالای سر این دونفر آنقدر عظیم و متراکم بود که حاضر نبودن یک لحظه از این فکر بیان بیرون که هنوز نبردن! بعد از بخشیدن مقدار زیادی از آن شروع به خرج کردن پولها کردن، از ماشین و موتور و خانه گرفته تا ... و ساعتها اتاق دادهوتی مملو از ابرهایی آغشته با دود سیگارهای بود که پشت سر هم روشن میشد.
من همون شب فهمیدم که خیلی در تولید این ابر ها استعداد ندارم! از شنیدنش خوشم میومد و همین الان هم میتونم بگم مثلا اگه بخوام خانه رویاییم را داشته باشم دوست دارم چه شکلی باشه ولی بیشتر از هرچیزی ناراحت شدم که شاید من اصلا رویایی ندارم و شاید روزهاست که دارم به این موضوع فکر میکنم که من واقعا چه می خواهم!
توی هیچ مرحله از زندگیم انقدر فکرهای بی جواب مختلف توی سرم نبوده ... چراهایی که شاید هیچ وقت هم جوابش را نفهمم، همه چی قانونمنده قبول دارم ولی خیلی از این قوانین را قبول ندارم و متاسفانه طبق اونها باید حرکت کرد.
ظلم به دیگری بدتره یا ظلم به خود؟ تعریف ظلم چیه؟ اگر توی یک شرایطی انسان قرار بگیره که انجام دادن یک کاری باعث ضرر رساندن به یک انسان دیگر بشه و انجام ندادنش باعث ضرر به خود باید چی کار کرد؟ حالا این ضرر هر نوع ضرری میتونه باشه ولی جبران ناپذیر و باعث تغییر مسیر زندگی هر دو نفر، توی یک چنین شرایطی باید چه کرد؟
باید، نباید های زندگیم تغییر کرده، تغییری ناخواسته و غیر منطقی
زین خرد جاهل همی باید شدن/ دست در دیوانگی باید زدن
نبایدی توی زندگیم بوجود آمد که باعث شد بایدی توی زندگیم از بین بره و دوستی این مسئله را حکمتی نامید که شاید چند سال بعد متوجه اش بشیم (البته من هنوز حکمتش را نفهمیدم) و اسمش را گذاشت تجربه تکرار نشدنی و این تجربه که با معیارهای عقلی من جور درنمی آمد باعث تغییر مسیری شد که هنوز هم درست یا نادرست بودنش را تشخیص ندادم و هنوز هم گرایشهای داخلی و خارجی برای بازگشت به مسیر اصلی وجود دارد. سرنوشت را کسی ننوشته و دو راهی های بزرگی که توی زندگی من بوجود آمده آنقدر زیاد شدن که برای هیچکدوم نه میتوانم تصمیم بگیرم نه میخواهم ... فعلا واگذار کردم به "هم راه بگویدت که چون باید رفت" ولی بعضی جاها باید تصمیم گرفت، تصمیمی که بازگشت بهش باعث افسوس و پشیمانی نشه... در نهایت که :
آزمودم عقل دور اندیش را / بعد از این دیوانه سازم خویش را

۴ نظر:

dadahooty گفت...

آخ آخ چقدر چسبید او شب...:)

سمیر گفت...

وقتی می گیم تو یه دو راهی گیر کردم اغلب راه سومی هم هست. یه راه سهل و ممتنع. که یا به خاطر سادگیش ندیدیمش. یا چون فکر می کنیم سخته طرفش نمی ریم.

یک روز بارانی گفت...

فکر کنم من نمی بینمشون سعی کردم ولی پیدا نشدن...

وستا گفت...

نتیجه آخر همینه که گفتی: بعد از این دیوانه سازم خویش را......